Uncategorized

سرگذشت

سرگذشت

 

تمام قصه همین بود

یک اه که در سینه ام مانده بود

و نمی خواست درآسمان بی آفتاب عصر رها شود

و یک لبخند که بر طاقچه اتاق خالی  ماند

هیچ کس با من همراه نبود

وقتی راه افتادم فقط سایه ام بود

و آهی که در دلم مانده بود

و خیال رهایی نداشت

و من تنها تر از آخرین برگی که بر درخت میماند

سودای افتادن نداشتم

سودای رفتن بود که مرا واداشت

اندوهم را مثل آهی از سینه بیرون دهم

و راه بیافتم

و برسم به برهوت خاموش بی پناهی

و در راه

فقط زمزمه نسیم بود

که مرا بدرقه می کرد

و من تنها نبودم

با هزاران افسوسی که پیشاپیش من می رفتند

تا بر من راه نمایند

من تنها نبودم.

26 فوریه 2020

Leave a Reply

Fill in your details below or click an icon to log in:

WordPress.com Logo

You are commenting using your WordPress.com account. Log Out /  Change )

Twitter picture

You are commenting using your Twitter account. Log Out /  Change )

Facebook photo

You are commenting using your Facebook account. Log Out /  Change )

Connecting to %s