سرگذشت
تمام قصه همین بود
یک اه که در سینه ام مانده بود
و نمی خواست درآسمان بی آفتاب عصر رها شود
و یک لبخند که بر طاقچه اتاق خالی ماند
هیچ کس با من همراه نبود
وقتی راه افتادم فقط سایه ام بود
و آهی که در دلم مانده بود
و خیال رهایی نداشت
و من تنها تر از آخرین برگی که بر درخت میماند
سودای افتادن نداشتم
سودای رفتن بود که مرا واداشت
اندوهم را مثل آهی از سینه بیرون دهم
و راه بیافتم
و برسم به برهوت خاموش بی پناهی
و در راه
فقط زمزمه نسیم بود
که مرا بدرقه می کرد
و من تنها نبودم
با هزاران افسوسی که پیشاپیش من می رفتند
تا بر من راه نمایند
من تنها نبودم.
26 فوریه 2020